هوا انقد خوبه که نمیشه کلمه ای برای توصیفش پیدا کرد. برای من که از گرما بیزارم این هوا ینی بهشت. از اون هواها که باید یه پتو دور خودت بپیچی و پنجره ی اتاقو باز بذاری و بازم از سوز لطیف هوا خودتو بیشتر فرو کنی لای پتو.
حالا که تنهام نشستم تو سکوتی که فقط صدای برگ درختای انگور حیاط اونو میشکنه فکر می کنم.
امروز از صبح دلم هوای داشتن یه غارو کرده بود. یه غار مخفی مال خود خود خودم. دلم می خواست برای یه مدت نامعلوم اما کم می رفتم تو غار خودم و از همه ی آدمای اطرافم بی خبر میشدم. از همه ی آدمایی که فکر می کنن عجیبم. از همه ی آدمایی که فکر می کنن مغرورم. از همه ی آدمایی که در موردم قضاوت های اشتباه می کنن، حتی از همه ی آدمهایی که همیشه دوست دارم بهشون فکر کنم و باهاشون معاشرت.
خواهرم این روزا زیاد ازم راهنمایی می خواد. در مورد یکی از مهمترین دغدغه های زندگیش. شاید اگه یه سال پیش بود مثه الان راهنماییش نمی کردم. شاید الانم درست راهنماییش نمی کنم.
دلم می خواد بهش بگم از من کمکی نخواه. از من راهنمایی نگیر. این تصمیم خودته. من نمی تونم بی طرفانه بهت راهنمایی بدم و از این بابت از خودم و ضعیف بودنم بدم میاد. از اینکه به یادم میاری خیلی وقتا زندگیم دقیقا اونطوری که می خواستم نبوده، از اینکه به یادم میاری خیلی وقتا آدمایی که روشون حساب می کردم پشتمو بدجور خالی کردن. ولی اون گناهی نداره. من نباید مثه همه ی اون آدما پشتشو خالی کنم. من باید قوی بودنو تمرین کنم.
درباره این سایت