امروز داشتم تو وارد کردن نمره ها به مدیر کمک می کردم و سرم گرم میانگین گرفتن بود که گفت گویا اون پسره با شما کار داره. سرمو بالا آوردم دیدم علی اکبره، یه پسر قد بلند و چارشونه، با شلوارای سبز مدل ارتشی. از دور سلام کرد و گفت برم پیشش. چنان از دیدنش ذوق کردم که از همون دور بهش لبخند زدم و گفتم به به آقا علی اکبر.
همینجور که ذوق زده داشتم می رفتم سمتش به قد و بالاشم نگاه می کردم. وقتی بهش رسیدم گفتم ماشالا چقد بزرگ شدی. باورم نمیشه تو همون پسر کوچولوی شش سال پیشی.
علی اکبر بود که ۱۶ ساله شده بود‌، همون پسرک مهربونی که تا مدت ها بعد از آخرین روزی که معلمش بودم هروقت منو هرجا می دید میومدم سمتم و بهم دست می داد و حالمو می پرسید.
بهش گفتم در چه حالی با درسا!؟
خندید گفت هیچی.
گفتم انگار هنوز مثه اون روزا شیطونی! برنامت چیه واسه آیندت!؟
گفت دو سه سال دیگه، بعد از دیپلم می رم سربازی. تا اونموقع احتمالا یه آهنگر خوبم شدم.
گفتم خیلی خوبه. خوشحالم می دونی می خوای چیکار کنی. امیدوارم حرفه ای رو که دوست داری یاد بگیری و بتونی از کنارش حسابی پول در بیاری. بعد شروع کنی به سفر کردن و یه روز همه دنیا رو ببینی. (اینا رو فی البداهه بهش می گفتم، ولی بعدش که به حرفام فکر می کردم دیدم آرزوهای خودمو بلند بلند برای علی اکبر گفتم)
بهش گفتم اگه دید می خواد برای دانشگاه بخونه می تونه رو کمک من حساب کنه.
گفت امروز زودتر از مدیرشون اجازه گرفته تا بیاد منو قبل از اینکه زنگ بخوره و برم خونه ببینه. چند باره دیگه هم اومده بوده ولی نبودم.
ازم روزای کاریمو پرسید.
بهش گفتم من چند بار دورادور بعد از مدرسه وقتی منتظر سرویس بودم تا بیاد دیدمش.
با همون خنده ی بانمکش گفت از دور خوب نیست می خواستم بیام از نزدیک‌ببینمتون.
بهش گفتم از دیدنش خیلی خوشحال شدم و دلم برای اون و همه ی دوستاش که شاگردام بودن تنگ شده.
وقتی رفت یاد ۶ سال پیش افتادم. یاد اولین روزی که من بودم و یه کلاس مختلط ۲۵ نفره. ۸ تا پسر و ۱۷ تا دختر.
یاد اون روزایی که با اینکه علی اکبر کوچولو بود زورم نمی رسید وقتی با بچه ها دعواش می شد از هم جداشون کنم.
یاد اون روزی که بردمشون پارک، رفته بود بالای درخت می گفت تا معلمم نیاد ازم عکس بگیره نمیام پایین.
یاد اون روزی که باهاشون آب بازی کردم، دست به یکی کردن و سر تا پامو خیس کردن‌.
یاد زنگای ورزش که وسیله ی ورزشی درست و درمون نداشتیم و انقد به مدیر مدرسه غر زدم تا رفت چندتا وسیله ی ورزشی خرید و آخرش گفت از دست تو!
همون زنگای ورزشی که نصفشو با پسرا فوتبال بازی می کردم و نصفشو با دخترا وسطی.
خیلی وقتا که به چند سال اخیر زندگیم نگاه می کنم ناامید میشم از اینکه هیچ پیشرفتی نداشتم ولی یه تلنگر اینجوری یادم میاره، همیشه اینکه خودت به قله برسی هنر نیست. گاهی نشون دادن راه و کمک کردن به اونایی که می خوان قله های جدید رو فتح کنن هم کار بزرگیه.
به قول دکتر شریعتی: اگر نمی تونی بالا بری، سیبی باش که با افتادنت اندیشه ای رو بالا می بری.
کاش حداقل برای شاگردام اون سیب بوده باشم.

خدا رو شکر، ما روزای خوبی رو باهم گذروندیم.

+ پ. ن: وقتی داشتم دنبال یه عکس می گشتم تا اینجا بذارم، کلی عکس رو بالا و پایین کردم و با هرکدومشون کلی خاطره ی دور و نزدیک و کلی حس خوب و بد برام زنده شد.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

"مسیر عاشقی "پرهام طراحی چهره Laura Cc پایدار موزیک Web design رها دانلود دانلود بانک لینک های دانلود فیلم ، دانلود سریال و دانلود آهنگ میباشد. هنرستان فنی حرفه ای دخترانه بعثت انتخابات شورایاری تهران محله صدر