گاه نوشت های صورتی من!



یه سینی بهارنارنج آورده می گه تمیزشون کن می خوام عرق بهارنارنج بگیرم. یه مشت برمی دارم، بو می کنم و می گم بوی شمال پارسالو می ده. بوی سفر با هما و سمانه اینا.

اون روز که درس حواس پنجگانه رو می دادم گفتم قشر مخ اونجاییه که می تونه عطرهای مختلفو تشخیص بده. در واقع عطرها، آدما رو فرو می کنن تو مغزمون.

هنوز وقتی سوار یه ماشین نو میشم یه شخص خاص تو ذهنم پررنگ میشه.

بوی عطر نقل منو یاد عمو میندازه.

بوی فالوده یاد باباجون.

و بوی نون داغ یاد بابا.

حتی گاهی گذشتن از کنار آدما رو هم نمیشه سرسری گرفت. بی هوا از کنارشون رد می شی بدون اینکه متوجه باشی سلول های مغزتو درگیر عطر عبور و حضورشون می کنن. یه جوری که برمی گردی و رد عطرشونو پشت سرشون دنبال می کنی.

باید سعی کنم عطر بودنم خوشبو تر و ماندگار تر از چیزی که هست باشهشبیه عطر بهارنارنج


این بخشی از حیاط مدرسمونه. روز اولی که اومدم اینجا با یه حیاط بدون باغچه رو به رو شدم. یه حیاط که شبیه برهوت بود. پرسیدم چرا اینجا باغچه نداره؟ مدیر گفت زمینو یک سره آسفالت کردن، باغچه نکندن. 

گفتم اگه باغچه درست کنید درخت میاریم حیاط یه کم رنگ و رو بگیره. با کمک پدر بچه ها یه قسمتهایی از آسفالتو کندن و کود ریختن. بعد هرکس هر موقع سال که می تونست یه درخت میاورد و می کاشتن. درختای کنار دیوار همون درختاییه که تو سه چهار سال اخیر هرکس به یادگار از خودش تو مدرسه کاشته.

امروز که از پنجره کلاس بهشون نگاه می کردم با خودم فکر می کردم ۲۰ سال بعد اینا چقدر بزرگ شدن و آیا کسی یادش هست یه روزایی یه سری دبیر جوون با چه عشقی و تو چه شرایطی میومدن اینجا و چه خاطری از خودشون می ساختن و به یادگار می ذاشتن؟!


خسته ام، خیلی

.

.

.

" فردا سراغ من، بیا
یک روزِ، زیبا سراغ من، بیا

امروز از هم گسستم اگه
بال و پر شکستم و
به پرتگاه غم رسیده گام‌های من"

.

.

.

«دست میزنم
پا میزنم
دل رو به دریا میزنم
گاهی به پس
گاهی به پیش
گاهی هم درجا میزنم"

.

.

.

" آدم بدون غم، نمیشه
راه بی پیچ‌و‌خم، نمیشه
آرزوی کم، نداریم
آرزو که کم، نمیشه"


هوا انقد خوبه که نمیشه کلمه ای برای توصیفش پیدا کرد. برای من که از گرما بیزارم این هوا ینی بهشت. از اون هواها که باید یه پتو دور خودت بپیچی و پنجره ی اتاقو باز بذاری و بازم از سوز لطیف هوا خودتو بیشتر فرو کنی لای پتو. 

حالا که تنهام نشستم تو سکوتی که فقط صدای برگ درختای انگور حیاط اونو میشکنه فکر می کنم.

امروز از صبح دلم هوای داشتن یه غارو کرده بود. یه غار مخفی مال خود خود خودم. دلم می خواست برای یه مدت نامعلوم اما کم می رفتم تو غار خودم و از همه ی آدمای اطرافم بی خبر میشدم. از همه ی آدمایی که فکر می کنن عجیبم. از همه ی آدمایی که فکر می کنن مغرورم. از همه ی آدمایی که در موردم قضاوت های اشتباه می کنن، حتی از همه ی آدمهایی که همیشه دوست دارم بهشون فکر کنم و باهاشون معاشرت.

خواهرم این روزا زیاد ازم راهنمایی می خواد. در مورد یکی از مهمترین دغدغه های زندگیش. شاید اگه یه سال پیش بود مثه الان راهنماییش نمی کردم. شاید الانم درست راهنماییش نمی کنم. 

دلم می خواد بهش بگم از من کمکی نخواه. از من راهنمایی نگیر. این تصمیم خودته. من نمی تونم بی طرفانه بهت راهنمایی بدم و از این بابت از خودم و ضعیف بودنم بدم میاد. از اینکه به یادم میاری خیلی وقتا زندگیم دقیقا اونطوری که می خواستم نبوده، از اینکه به یادم میاری خیلی وقتا آدمایی که روشون حساب می کردم پشتمو بدجور خالی کردن. ولی اون گناهی نداره.‌ من نباید مثه همه ی اون آدما پشتشو خالی کنم. من باید قوی بودنو تمرین کنم.


به روزای آخر سال تحصیلی که نزدیک میشیم روی میزم پر میشه از دفترای خاطرات و سررسیدایی که شدن مسئول ثبت خاطرات.
خاطره نوشتن تو دفتر خاطرات بچه ها برام سخته. نمی دونم چی بنویسم که نه خیلی غلو شده باشه نه خیلی بی ربط و سبک. دوست دارم چیزی بنویسم که شبیه یه تلنگر باشه و خب گاهی پیدا کردن همچین سوژه هایی برای نوشتن یه کم سخته.
چند روز پیش یکی از بچه های نهم دفتر خاطراتشو اورد براش بنویسم. وقتی دفترشو بهم می داد گفت پارسالم همین موقع ها براش متنی رو نوشته بودم.
دفترشو ورق زدم و به عقب برگشتم تا متنی رو که پارسال براش نوشته بودم بخونم:


" بزرگ شدن قانون روزگار است، بزرگ شو اما پیر نشو."

من در آستانه ی سی سالگی، سنی که همیشه برام شبیه مرزی بوده بین جوانی و میان سالی، سنی که وحشت پشت سر گذاشتن جوانی رو همیشه با خودش برام به یدک می کشیده، سنی که فکر می کردم باید به شکلی متفاوت از همه ی سال های گذشته اونو جشن بگیرم تا یادم بمونه که جوانی رو به سر کردم، جمله ای رو خوندم که یه روزی برای دختری در آستانه ی جوانی نوشته بودم: که بزرگ شو، اما پیر نشو.
ما گاهی خودمون رو در چهره ی دیگران می بینیم. دستی که بر شونشون می زنیم در واقع بر شونه خودمون زدیم و حرفی که بهشون می زنیم در واقع مخاطبش خودمون هستیم.
این بار براش نوشتم:

پ.ن: برنامه های زیادی برای تولدم داشتم که هیچکدوم عملی نشد. مهمترینش این بود که تصمیم داشتم روز تولدم جایی باشم که شبیه هیچ جای دیگه نباشه. به پیشنهاد خانم فاف تصمیم گرفتم از اونجایی که روز تولدم مصادف شده بود با شبای قدر، برم کربلا که خب کاروانی نبود که از اینجا اون زمانی که من می خواستم بره و برنامه ریزیم بهم ریخت. حالا دیگه برنامه خاصی ندارم جز برنامه ای که به خاطر تغییر اولین روز ماه رمضون افتاد شب تولدم و ان شالله به رسم پارسال می خوام انجامش بدم، تا چی پیش بیاد و خدا چی بخواد


یک. پیرو چند پست قبل که در مورد "سفیر عقیق" نوشتم، انگشترم حاضر شد:

اولین بار که دست کردم فقط یه منبر می خواستم که برم بالاش و بقیه رو موعظه کنم((: فکر کنم درست می گفتن من اهل دست کردن این مدل انگشترا نیستم چون وقتی دست کردم احساس کردم به دستم نمیاد و دیگه ذوق اولو براش نداشتم ولی الان یه هفته ست که فعلا دارم دست می کنم، تا بعدا چی پیش بیاد

دو. تو هفته ای که گذشت آزمون عملی شیرینی پزی هم دادم و اینا نتیجه آزمونمه:

البته هنوز نمره ی نهایی نیومده تا ببینم بهم مدرک می دن یا نه ولی حسنی که داشت این بود که تو روز آزمونش تازه یاد گرفتم چطوری کیک خامه ای تولد درست کنم(: 

سه. امسال گویا به خاطر بارندگی های بهار، همه جا پر شده از پروانه. یه طوری که در کوچه رو که باز می کنی اول با این صحنه:

بعد این مواجه میشی:

انگار درختا امسال به جای شکوفه پروانه دادن.

چهار. اینم شکوفه ی نخل خرمای باغچه کوچمون که اولین بار از این دلبر رونمایی کرد و ما رو بسی شگفت زده که،عععع شکوفه درخت نخل انقد خوشگل بود و ما نمی دونستیم:

گفتم کندمش که خشکش کنم ولی کم کم داره سیاه میشه!؟ '__'


امروز زنگ آخر یکی از بچه های کلاس دوم ابتدایی تو کلاس تا میره اجازه بگیره بره دستشویی، نمی تونه خودشو کنترل کنه و شلوارشو خیس می کنه.
زنگ میزنن مادرش براش شلوار بیاره.
مامانش میاد و قشقرق به پا می کنه. فحش و عربده و درگیر شدن با معلمش که چون تو اجازه ندادی بچه بره دستشویی این وضعیت پیش اومده.
در حالیکه معلمش می گه دخترت اصلا اجازه نخواسته.
خلاصه زنگ آخر مامان بچه یه بلوایی درست کرده بود که تمام مدرسه فهمیدن چی شده و مامان همینجور که حق به جانب داد و بیداد می کرد دخترش اروم اروم و با خجالت اشک می ریخت.
داشتم با خودم فکر می کرد بعضی وقتا ما در برابر شرایط و مسائل مختلف، به جای اینکه دنبال جواب باشیم فقط واکنش نشون می دیم. هدفمون رسیدن به یه راه حل درست برای حل مشکلمون نیست. هدفمون فقط اینه که کم نیاریم؛ به هر قیمتی شده.
مادر این دانش آموز می تونست یه شلوار براش بیاره و بی سر و صدا دخترشو ببره خونه. بدون اینکه کسی بفهمه. بچه های کلاسم به اندازه ای کم سن و سال هستن که فراموش کنن چه اتفاقی افتاده. ولی با این واکنشی که نشون داد، وقتی یکی از دبیرا موقع رفتن بهش گفت برخوردت اشتباه بود، در حالیکه هنوز مدعی بود گفت آخرش اینه که بچمو از این مدرسه می برم.
برای یه موضوع کوچیک که حتی به نظر من می تونه طبیعی هم باشه کاری کرد که نهایتا مجبور بشه صورت مسئله رو پاک کنه.
یکی باید بهش می گفت دخترتو از این مدرسه ببری، خونتو چی!؟ می خوای خونتم عوض کنی!؟ با این کاری که کردی اونم تو یه محیط کوچیک، فکر نمی کنی دهن به دهن می پیچه و نه تنها بچه های مدرسه، که همه ی اهالی منطقه می فهمن چی شد و چی نشد. اگه واقعا به خاطر دخترت جوش می زدی این واکنشو نشون می دادی یا فقط دنبال مقصر بودی، حتی به قیمت بی آبرو کردن دخترت!؟
+ یادم باشه به جای اینکه به هر اتفاقی واکنش نشون بدم، دنبال جواب درست برای اون باشم. چیزی که به کمی صبر و فکر بیشتر در لحظه احتیاج داره.


هرکسی باید یکیو داشته باشه تا بتونه به زبان خودش باهاش حرف بزنه، به زبان خودش باهاش درد دل کنه و به زبان خودش باهاش بخنده.

شبیه این مکالمه ی من با آرشیدای ۵ ساله که از وقتی که برادر ۱۴ سالش آیفون ۱۰ دار شده گوشی قبلیش رسیده به اون (!) و می تونه دایرکت بده و ساعت ها باهم حرف بزنیم؛ به زبانی که مخصوص خودمونه

+ شک نکن اگه آدمی رو داری که زبان مخصوص حرف زدن خودتونو دارید، یکی از آپشنای خوشبختی رو داری


به نظر من کادو خریدن یکی از سخت ترین کارای دنیاست، مخصوصا واسه کسی که شناخت زیادی از علایقش نداری، و مخصوصا تر واسه منی که هیچ وقت کادوهایی که می خرم به قیمتشون نمیان، گرون می خرم ولی نسبت به قیمتشون ارزون تر می به نظر میان. از طرف دیگه چون خودم هدیه هایی که وقت برای انتخاب یا تهیه شون گذاشته شده رو بیشتر دوست دارم، خودمم ترجیح می دم هدیه اصلی ای که می دم روش وقت بیشتری گذاشته باشم، مخصوصا برای آدم های مهم زندگیم.

مریم دختر دوشنبه هاست! همون دختری که تا وقتی تو دانشگاه باهم همکلاسی بودیم رابطمون فقط در حد سلام علیک بود. بعد که فارغ التحصیل شد و رفت شهرشون روابط مجازیمون بیشتر شد تا اینکه دکترا دوباره اینجا قبول شد. هر دوشنبه عصر که حوصلش تو خوابگاه سر می رفت زنگ می زد می گفت میای بریم بیرون؟ منم که اکثر عصرا می رم بیرون دوشنبه هامو برای او خالی می ذاشتم.

مریم دختر مهربونیه.درسته تو رابطمون بیشتر از اینکه من راغب به رفت و آمد باشم اون راغبه ولی منم چون اون  اینجا غریبه به رسم مهمون نوازی سعی می کنم هواشو داشته باشم.

از طرفی میبینم دختر قدرشناسیه و همین باعث میشه از وقت گذاشتن براش پشیمون نشم.

مریم تو تولد امسالم خیلی بهم لطف کرد، هم بابت هدیه، هم سورپرایز کردنم.

چند روز پیش تولدش بود ولی اینجا نبود. بهش پیام دادم، تولدشو تبریک گفتم و پرسیدم کی میاد؟ گفت دوشنبه.

خیلی فکر کردم براش چی بخرم تا نهایتا امروز با سمانه رفتم براش این آینه رو خریدم:

البته آینه ای که من خریدم قشنگتره، دورش بیشتر کار شده است ولی بازم به نظرم قیمتش بهش نمی خوره! بگذریم.

بعد نوبت نوشتن یه متن یادگاری رسید، کاری که بیشتر از فکر کردن برای اینکه چی بخرم که مناسب باشه ازش لذت می برم.

براش نوشتم:

و 

امیدوارم خوشش بیاد

+بعد نوشت:

اینم یه تولد کوچولوی سورپرایزانه واسه مریم:

وقتی متنی رو که براش نوشته بودم خوند گریه اش گرفت! گفتم می خواستم خوشحال شی. گفت اشک شوقه


سنم خیلی کمتر بود که مادرم برام داستان معجزه ی پیامبرا رو تعریف می کرد و من با ذوق گوش می دادم.
مادرم می گفت حضرت موسی و یارانش به نیل رسیدن در حالیکه فرعون و سپاهش در تعقیبشون بودن و چیزی نمونده بود بهشون برسن.
مادرم می گفت بت پرستان حضرت ابراهیم رو میان هیزم انداختن و چیزی نمونده بود تا آتشی به بزرگی جهنم اونو در خودش ببلعه.
مادرم می گفت حضرت آدم از میوه ممنوعه خورد و خداوند اونو از بهشت بیرون کرد، آدم به قدری پشیمون شد، گریه و توبه کرد که چیزی نمونده بود جان از تنش بیرون بره.
مادرم از حضرت زکریا می گفت که پیر شده بود و در آرزوی فرزند می سوخت و ناگهان خدا اراده کرد طعم شیرین فرزند رو در زمانی که نشونه ای نبود بهش بچشونه.
مادرم برام از داستان هایی می گفت که خودش اونا رو از تو کتابا خونده یا شاید از مادر و پدرش شنیده بود.
اونموقع ها چیزی که برام جذاب بود این بود که " ناگهان" خداوند اراده می کرد تا نیل به روی موسی باز بشه.  اراده می کرد آتش به روی ابراهیم گلستان بشه، آدم بخشیده بشه و زکریا پدر.
حضور ناگهان خدا در لحظه ای که تصور نمی رفت و نشون دادن قدرتی از خودش که در تخیل هم نمی گنجید برام بی نهایت جذاب بود. با خودم می گفتم خوش به حال خدا. خدا بودن چه لذتی داره و خدا از اینکه خداست چه احساس خوشایندی باید داشته باشه.

کودکیم با این تخیلات گذشت تا اینکه بزرگتر شدم. تا اینکه یه جاهایی دلم می خواست حضور ناگهان خدا رو حس کنم. دلم می خواست درهای بسته ناگهان به روم باز بشن و کمک خدا تو زندگیم به شکل محسوسی احساس. دلم می خواست ناگهان همه چی به بهترین شکل تغییر کنه. ولی در اکثر موارد چنین اتفاقی نمی افتاد و این من بودم که باید می جنگیدم، تلاش می کردم و ادامه می دادم تا بتونم تغییری ایجاد کنم و دری رو باز. اونجاها بود که می فهمیدم انسان بودن چه سخته.
باز هم زمان می گذشت و بزرگتر می شدم. حالا در داستان های مادرم بیشتر از اینکه به معجزه ها فکر کنم به آدمی فکر می کردم که در لحظه ای قرار گرفته بود که کورسوی امیدش رو به خاموشی می رفت‌. به آدمی که گویا به بن بست رسیده بود، به یک در بسته ی بزرگ.
با خودم فکر می کردم موسی وقتی به نیل رسید تو ذهنش چی گذشت!؟
یا ابراهیم وقتی در انتظار اولین جرقه ی آتش بود!؟
آدم وقتی به حد استیصال رسیده بود آیا هنوز بارقه ای از امید در دلش وجود داشت!؟
زکریا چطور!؟ آیا در لحظه ای که همه چی رو تمام شده و تاریک می پنداشت فکر می کرد ممکنه خدا معادلات را برهم بزنه و چیزی رو براش بخواد که دلش می خواد!؟
حالا به جای تصمیم ناگهانی خدا، به آدم نقش اول ماجرا فکر می کردم، به احساسش در لحظه ای که رنگ ناامیدی محض داشت، به میزان توکلش. دلم می خواست مادرم برام می گفت که موسی لحظه ای درنگ نکرد برای اینکه دلشو به آب بزنه. ابراهیم از همون اول بوی گلها رو از میان هیزم های خشک استشمام می کرد.
آدم در لحظه لحظه های اشک ریختن و التماس برای بخشیده شدن خودش رو در آغوش مهربان خدا حس می کرد.
و زکریا وقتی دستانش را رو به آسمون بلند می کرد می دید حجم کوچک نوزادی آسمونی فضای دستانش رو پر کرده.
دلم می خواست اون زمان که حرف های مادرم برام سندی محکم و بی چون و چرا بود بیشتر برام از ایمان، توکل و امید به خدایی می گفت که کافیه اراده کنه تا از هیچ هستی پدید بیاد، تا بیشتر از اینکه در انتظار معجزه باشم از لذت آرامش ایمان و حلاوت امید متمتع بشم. دلم می خواست این من نباشم که کم میارم، که خسته میشم، که امیدمو از دست می دم.
این روزا اما، به نقش اول ماجرای کربلا فکر می کنم. به اینکه حسین چه حسی داشت وقتی قدم به قربانگاه گذاشت، سرزمینی که می دونست قرار نیست ناگهان اتفاقی بیفته و از اون زنده بیرون بیاد. چه حسی داشت وقتی مشک برادر پاره شد و امیدش ناامید. دیدن خم شدن قامت بلند برادر حس تلخی باید داشته باشه. وقتی پسر جوانش تکه تکه شد چی!؟ یا وقتی طفل آسمونیش میان دستانش جان سپرد. حتی برای لحظه های بعد از خودش، وقتی می دونست بعد از او عزیزانش چه حال و روزی خواهند داشت و او در اون لحظه های سخت کنارشون نخواهد بود حس درماندگی کرده بود!؟ او که از همون لحظه ی اول می دونست اومده تا با تک تک یارانش وداع کنه.
انگار حسین همه ی تاریخ بود بدون لحظه ی ناگهان. انگار خدا حسین رو به اندازه ی تمام تاریخ قوی آفریده بود یا به اندازه ی همه ی تاریخ مومن به خودش؛ که لحظه ای شک نکرد که خدای او همون خدای لحظه های ناگهانه که امروز می خواد فقط بنشینه و تماشا کنه چنان که گویی جز زیبایی چیزی نمیبینه.
حالا می فهمم خدا از اینکه خداست کیف نمی کنه، خدا از اینکه خدای کسانی چون حسین (ع) هست به خودش می باله و خودشو تحسین می کنه. خوش به حال حسین (ع)


عمه خانم به رسم هر سال که آغاز امامت امام زمان( عج) همه رو شام دعوت می کنه خونشون، امسالم دعوت کرد ولی چون همون شب عروسی یکی از اقوام بود مراسمش یه هفته بعد، ینی روز تولد حضرت محمد (ص) شد.

می خواستیم شیرینی بگیریم ببریم که دست خالی نرفته باشیم ولی گفتم شیرینی خودشون می گیرن، پس بر آن شدم به جای شیرینی چندتا دسر درست کنم ببریم. اینم نتیجه:

پاناکوتای شکلاتی

ژله نارنگی

ژله انار

به قول شاعر: 

برایت

ماه من امشب
انار جان کنم دانه.
تو می ارزی به این
جان دادن پیمانه پیمانه.
#مهدی_عنایتی

+ از وقتی که قند مادر خانواده بالا رفت، اسباب شیرینی و دسرو گذاشتم کنار. بعد از مدت ها درست کردن اینا لذت بخش بود.

++ از نظر من خوراک و هرچیزی که به شکم مربوطه از مقولات مهم و لذت بخش این عالمه! از همین رو آشپزی رو یه هنر می دونم و بهش علاقمندم ولی از اون جایی که از هرچیزی که رنگ و بوی اجبار و ایجاد محدودیت داشته باشه بدم میاد از اینکه پخت و پز بشه یه کار روتین و هر روزه هم بدم میاد(: 

+++ کمپین #نه_به_چی_بپزم(:


از اون عکسا که دارم از بچه ها امتحان می گیرم و مثه عقاب زیر نظرشون دارم(: بعد مریم اینا تازه ار خواب بیدار میشن و تو مجمع شروع می کنن به حرف زدن. منم با ارسال عکس اعلام حضور می کنم و می گم ساکت شین دارم امتحان می گیرم! و این روند اکثر روزایی که امتحان می گیرم تکرار میشه.

حقیقت اینه که من از اون آدمام که معتقدم تقلب کردن همون اندازه که می تونه منفی باشه، تاثیر مثبتم داره. به ندرت پیش اومده از بچه ها تقلب بگیرم. چون قبل از شروع امتحان براشون خط و نشون می کشم. می گم ممکنه هر بار تقلب کنید متوجه نشم ولی کافیه فقط یکبار،"فقط یکبار" متوجه شم و فقط یکبار رو طوری جدی و با تاکید می گم که خودشون حساب کار دستشون میاد.

حالا اگه این وسط کسی بتونه به شیوه ای تقلب کنه احتمال زیاد می دم چیزی رو که به سختی رفته بنویسه مدت طولانی ای تو ذهنش میمونه. خلاصه واقعا مثه عقاب اونا رو زیر نظر نمی گیرم و فقط به نگاه های هر از چند گاهی اکتفا می کنم ولی خودشون فکر می کنن مثه یه طعمه ی لذیذ زیر نظرمن((:

بگذریم

یه بیماری هست به اسم هیستری. تو نت خوندم بیشتر خانما، دچارش می شن و تقریبا آدمای زیادی در طول عمرشون حداقل یکبار بعضی از علائمشو دارن. 

با توجه به تجربیات خودم اگه بخوام در مورد بیماریش بگم می تونم اینو بگم که فشار عصبی یا شک ناگهانی از شنیدن یه خبر بد می تونه یکی از عوامل پیدایش علائمش باشه. در مورد خود بیماری هم بیشتر از اینکه یه بیماری جسمی باشه به روح مرتبطه. در واقع از نظر جسمی شخص کاملا سالمه ولی از نظر روحی تصور می کنه همه جای بدنش درد می کنه و فکر و خیال های اذیت کننده ای فرد رو آزار می ده که اونو دائما مصمم می کنه که بره دکتر، آزمایش بده، دارو مصرف کنه و بالاخره یه طوری خودشو قانع کنه که سالمه و در حال مرگ نیست!

بدترین بخش ماجرا اینه که هیچ کس نمی تونه فردی رو که دچار هیستری شده درک کنه. چون همه فکر می کنن خل شده، سالمه ولی حالش خوب نیست.

تنها راه درمانش گذشت زمان و سرگرم شدنه، تا کم کم اثرات ناشی از اون شک از روح و جسم فرد خارج بشه.

یکی از بچه های مجمع دچار علائم این بیماری شده. دلیلشم شنیدن خبر بیماری سخت یکی از دخترای همسن و سال فامیلشونه.

خیلی وقتا زنگ می زنه با استیصال دو ساعت از حال بدش می گه و اینکه دیگه خسته شده. می گه دلم می خواد همون آدم شاد سابق باشم.

اخرین بار بهش گفتم تا وقتی خودتو سرگرم کاری نکنی وضع همینه. قرار شد هم اون کاموا بگیره، هم من بشینیم شال ببافیم ببینیم کی زودتر و تمیز تر تموم می کنه.

از اونجایی که ۴، ۵ تا شال گردن با رنگای مختلف دارم اینبار رنگ طوسی گرفتم. یه کم که بالا اومد دیدم هم رنگ و هم مدلش مردونه شده. اول می خواستم ادامه ندم، بذارم کنار و برم یه رنگ دیگه بخرم ولی نهایتا تصمیم گرفتم تا آخرش ببافم و یه روز بهت هدیه بدمش!(:

خلاصه در جریان باش یه شال و پلیور پیش من امانت داری؛ شال و پلیوری که شده مثل کفش سیندرلا!! نصیب و قسمت کی بشه الله اعلم

راستی اینم بگم پلیورش ایکس لارجه!!((: پس سعی کن تو پاییز یا زمستون بیای و سایزت ایکس لارج باشه(((:


فکر کن تو مملکتی که شب می خوابی صبح پامیشی نداشته هات سه برابر شده و داشته هات نصف، در شرایطی که نت دو روزه قطعه و دستت به هیچ جا بند نیست، تو مملکتی که هرچی می دوی به هیچ جا و هیچی نمی رسی، " مو تن رو" میاد sms می ده در خدمتیم!

به قول یکی از دوستان ما شب می خوابیم صبح بیدار میشیم شرایطو می بینیم همه برگامون ( اگه درخت نیستید مختارید هرچی دوست دارید بخونید) می ریزه، دیگه مویی رو تنمون نمونده مزاحمت شیم!

+ جبر جغرافیایی یک دقیقه سکوت شایدم یه عمر


همه ی آدما تو زندگیشون لحظه ها و روزای سخت دارن. زمان هایی که از عمق وجود دوست دارن کسی رو داشته باشن که بهش تکیه کنن، کسی که بتونه درکشون کنه و براشون انرژی مثبت بفرسته. کسی که بهشون امید بده و تا پایان مسیر کنارشون باشه.

یک.
یکشنبه ساعت نه و نیم شب بود. خواهرم که تو دو هفته تصمیم گرفته بود پایان نامشو جمع و جور کنه تا هم سنوات نخوره و هم از خوابگاه موندن خلاص شه، گریان زنگ زد که پاشو فردا بیا؛ کارام مونده، نت قطعه، استرس دارم، چند شبه نخوابیدم و چند روزه غذای درست درمون نخوردم‌. تو رو خدا پاشووو بیا.

خودم هزار تا کار داشتم. به معنی واقعی کلمه دلم نمی خواست برم تا به کارام برسم ولی وقتی حالشو دیدم گفتم باشه فردا صبح میام.

فردا ساعت ۱۰ صبح تهران بودم.

اولین پروژه ای که باید براش انجام می دادم رسوندن پایان نامش به داور خارجیش تو دانشگاه شهید بهشتی بود. قرار بود پایان نامه رو برای استاد ایمیل کنه ولی از اونجایی که به خاطر قطعی نت ایمیل ها بالا نمیومد باید خودش می برد پایان نامشو می داد بهش. تصور اینکه تو این سرما قراره تا اونجا برم لرزه بر اندامم می نداخت! (لرزه نه از ترس بلکه از سرما!)
وقتی رسیدم خوابگاه بهش گفتم بذار فک کنم شاید یه راهی پیدا کردم که بتونم براش بفرستم.(فقط چند تا سایت ایرانی با نت دانشگاه بالا میومد)
نهایتا تو وبلاگ قبلیم که متروک افتاده بود پایان نامشو آپلود کردم و روش رمز گذاشتم. آدرس وبلاگ و رمزشو برای استاد فرستادیم و بهش گفتیم دانلود کن. ( باورم نمیشه تو قرن ۲۱ ایم و این مشکلاتو داریم)
اینجوری پروژه اول با موفقیت انجام شد.
پروژه بعدی خریدن پذیرایی دفاع بود.
سرخوش زدم بیرون، میوه و ظرف و هرچی که لازم بودو خریدم؛ یه طوری که همه چی پرفکت و باکلاس باشه(:
شیرینی هم از شیرینی فروشی بلوط تو تهران پارس خریدم؛ وقتی رفته بودم خونه عاطفه و شب می خواستم برگردم.

در این اثنا چون در هر شرایطی باید حداقل یه کم بهم خوش بگذره یه شبم با عاطفه قرار گذاشتم، اومد سمت خوابگاه باهم قدم ن رفتیم یه کافه شیک پیدا کردیم تا حوادث جاری رو بشوره ببره.
چهارشنبه شب، حول و حوش ساعت ۹ شب در حالیکه ساعاتی قبل دفاع به خوبی و خوشی با نمره ی عالی تموم شده بود، تو آخرین اتوبوس به سمت کویر نشسته بودم تا به آزمون فردا برسم!
وقتی رسیدم تهران و خواهرمو دیدم، استرس تو چهره ی همیشه درونگراش کاملا مشهود بود. بهم می گفت هیچ جا نرو، تو اتاق هستی حرفم نزن، فقط جلوم بشین و پیشم باش/:
روز آخر که دفاع داشت هیچ اثری از استرس تو وجودش نبود. کاراش به بهترین شکل انجام شده بود و فقط منتظر لحظه ی پایان بود.


دو.
می گه اگه بخوام برم پیش دکتر مغز و اعصاب همرام میای!؟
می گم آره میام. زنگ بزن نوبت بگیر بهم خبر بده.
صبح پیام می ده می گه ولش کن. خودم باید انقد قوی باشم تا این توهماتو شکست بدم.
می گم باشه ولی اگه کمکی از دستم بر میومد روم حساب کن.
ساعت ۶ عصر زنگ میزنه، پشیمون شدم، زنگ زدم وقت گرفتم میای باهم بریم!؟
می گم آره راه بیفت تا منم برسم.
قبل از اینکه نوبتش بشه کلی برام حرف می زنه. از حالت هایی که میاد سراغش. از اینکه دیگه خسته شده. از ترس هاش.
نوبتش که میشه می گه تو هم باهام بیا تو اتاق.
باهم می ریم تو اتاق و شروع می کنه علائمشو می گه. دکتر تشخیص استرس می ده ولی بازم براش نوار مغز می نویسه تا خیالش راحت شه.
برای نوار مغزم باهاش می رم تو اتاق.
هیچ مشکلی نداره. خیالش راحت میشه. انگار دنیا رو بهش دادن. می گه دیگه حتی حالم خیلی بدم بشه می دونم مشکلم جسمی نیست و فقط توهمه.
تشکر می کنه از اینکه همراش رفتم.

+ سعی کن گاهی اون آدمی باشی که می تونه تکیه گاه دیگران باشه حتی اگر خودت همچین تکیه گاهی نداری


امروز که داشتم می رفتم مدرسه این تصویر، قاب رو به روم بود در بدو خروج از خونه. گوشیمو در آوردم، ثبتش کردم‌.

+ اینهمه زیبایی اما، پاییز دوست داشتنی من، دیگه اونقدرا هم برام دوست داشتنی نیست.

++ خوش بینی در موارد زیادی با سلامتی نسبت مستقیم داره.


یکی از خصوصیات اخلاقیم اینه که برای نگه داشتن آدما تو زندگیم تلاشی نمی کنم. در واقع خودمو زیاد درگیر بودن و موندن آدما تو زندگیم نمی کنم. اگه ببینم کسی تلاشی برای موندن نمی کنه یا دوست داره از زندگیم بره خودم بدرقه ش می کنم و براش دست ت می دم.
البته این مشمول عزیزانم نمیشه. به خاطر همین تنها کسانی که ممکنه یه روز بتونن بهم ضربه بزنن، نزدیکترین ها بهم هستن وگرنه همه ی آدمایی که تعدادشون کمم نیست و باهاشون معاشرت دارم بیرون از حریمم هستن و تعلق خاطر زیادی بهشون ندارم که از دست دادنشون بخواد غمگینم کنه. اینم بگم که گاهی این درجه از بی تفاوتی خودمم می ترسونه‌.
یکی از همکارام ۱۴ سال اینجا زندگی می کنه، غریبه و کسی رو اینجا نداره. توی این ۱۴ سال هیچ دوست و هم صحبتی اینجا پیدا نکرده تا اینکه دو سه سال پیش که روزای کاریمون باهم بود باهاش صمیمی شدم و به قول خودش بعد از ۱۴ سال تنها کسی هستم که تونسته باهام ارتباط برقرار کنه. گاهی برخوردایی می کنه که به آدم برمی خوره. سر همین برخوردای ریز همکارا باهاش به مشکل برخوردن. من چون وضعیت زندگی و شرایط روحیشو می دونم سعی می کنم زیر سیبیلی اخلاقای بدشم رد کنم. ولی هفته پیش از یه برخوردش ناراحت شدم. خودشم متوجه شد. می خواستم این هفته به جبران اون برخوردش رابطمو باهاش کم کنم ولی از هفته پیش دیگه ندیدمش تا امروز. امروز وقتی تو دفتر نشسته بودیم یکی از همکارا بهش گفت بهتر شدی؟
پرسیدم مگه چی شده بودی!؟
گفت چند روزه تپش قلب گرفتم، دیروز رفتم دکتر و
بهش گفتم چرا!؟ و اونم انگار از خدا خواسته شروع کرد به حرف زدن.
حتی وقتی بهش گفتم از نت شماره فلان پزشکو برات پیدا می کنم انگار دنیا رو بهش دادن. فکر می کرد به خاطر برخورد هفته قبلش میونم باهاش شکرآب شده. البته تو فکر این بودم که باهاش سرسنگین شم ولی وقتی دیدم از اینکه میبینه هنوز باهاش صمیمی ام خوشحال شد، بیخیال شدم.

اعتراف می کنم هیچ وقت به آدمایی که رهاشون کردم فکر نکردم. به اینکه ممکنه بعد از این جدایی چه اتفاقی براشون بیفته. ممکنه چه فکرایی با خودشون بکنن. حتی چه بلایی سرشون بیاد. شاید چون خودمو مهره ی مهمی تو زندگیشون نمی دونستم. می گفتم منم یکی مثه بقیه. چطوری من این جدایی رو تحمل می کنم، حتما اونا هم می تونن تحمل کنن. هنوزم خودمو اولویت مهمی تو زندگی کسی نمی دونم. با آدمای زیادی معاشرت دارم ولی هیچ وقت خودمو یه مهره ی پررنگ تو زندگیشون نمی دونم به خاطر همین راحت رها می کنم و فراموش. به بعدش فکر نمی کنم

بعد از اتفاق امروز و تغییر روحیه همکارم، از ته قلبم ارزو کردم این بی تفاوتی، این رها کردن و گذشتن ها، این بی خیال شدن ها ضربه ای به کسی نزده باشه. واقعا تعمدی برای دل کسی رو شکستن ندارم که حتی از این موضوع خیلی هم می ترسم.

+ من هنوز همون دختری ام که نمی دونم خوبم گاهی بد یا بدم گاهی خوب!


یک.
باید می رفت جلوی چند تا از اساتید از پایان نامش دفاع می کرد. در واقع یه جور مسابقه بود. باید حواسش به زمان، لحن بیان، جمله بندی ها و خلاصه همه ی تکنیک های یه ارائه خوب می بود.
زنگ زد گفت استرس دارم. به نظرت اونجوری که موقع دفاع ارائه دادم خوب بود؟
گفتم آره خوب بود.
گفت آخه برای دوستم ارائه دادم گفت خیلی بی رمق توضیح می دی.
گفتم فکر کن می خوای به یه اسکیمو یخ بفروشی. چطوری باید ترغیبش کنی ازت یخ بخره!؟ همونجوری ارائه بده!!

زنگ زده می گه کاش بودی. مطمئنم اگه تو بودی بهم اعتماد به نفس می دادی بهتر ارائه می دادم. می گم نمیشه که من همیشه کنارت باشم وقتی می دونم خودت تنهایی هم می تونی.
یاد کلاس سوم ابتداییم می افتم. همون روزایی که جوونه های دونده بودن داشت در من شکل می گرفت! برای مسابقات شهرستان انتخاب شدم. قرار بود برای مسابقات استانی رقابت کنیم. به مامانم گفتم بیاد تشویقم کنه. گفت نمی تونه مرخصی بگیره. وقتی دختری که کلی تشویق کننده براش اومده بود اول شد و من دوم، فهمیدم دلم نمی خواد هیچ وقت یه مادر شاغل باشم، مادری که تو لحظه های مهم زندگی بچه هاش نتونه کنارشون باشه.
به هر حال حالا من همونی ام که حتی اگه خودم اعتماد به نفس نداشته باشم می تونم به دیگران اعتماد به نفس بدم! تا حالا به یه اسکیمو یخ فروختی!؟(:

دو.
بعضی وقتا به خواهرم پیام می دم می گم در چه حالی!؟
می گه خوابیدم آهنگ گوش می دم.
می گم فلان آهنگو دانلود کن، باهم گوش بدیم، انگار اینجایی

سه.
گاهی وقتا که می خواد یه کاری براش انجام بدم می گم حوصله ندارم خودت انجام بده، می گه باشه وقتی رفتم اونور، نخواه برات دعوتنامه بفرستم.
می گم می دونی که من سودای خارج ندارم.
می گه نخیر باید بیای فکر کردی من تنها می رم.
می گم باشه حالا تو برو تا برای بعدش یه فکری بکنیم.
می دونم ان شاالله یه روز می ره، می دونم اون روز بی نهایت احساس تنهایی خواهم کرد و دلم براش تنگ میشه.

چهار.

احساس ضعف می کنم، احساس خمودی و کسلی. انگار دیگه هیچ کس دور و برم خوشحال نیست. همه شبیه مرده هایی شدن که راه میرن، حرف می زنن، کار می کنن ولی هیچکدوم زندگی نمی کنن. نمی دونم باید چیکار کنم. دلم نمی خواد اینجوری زندگی کنم. دست به هر ترفندی می زنم. به مدیر گفتم چند تا آهنگ شاد می ریزم تو فلش میارم، زنگ تفریحا از اسپیکر پخش کن بذار یه کم حال و هوامون عوض شه! شاید تاثیری داشته باشه

پنج.

آهنگ " یادگاری" قمیشی رو دانلود کنباورم نمیشه، اما، این تویی که داره می ره، خیره میمونم به چشمات، حتی گریم نمی گیره


آنهایی که کمتر تو را می‌شناسند همیشه می‌گویند خوش به حالت! فکر می‌کنند آرامش تو و شادی‌ات نتیجه‌ى بی‌خیالی‌هاست. فکر می‌کنند تو بلدی دنیا را ندیده بگیری. به خیالشان می‌رسد بدی‌ها را حس نمی‌کنی. آنها فکر می‌کنند دیوار شادی تو به اندازه‌ی صدای خنده‌هایت بلند است.
اما کسانی هستند که بیشتر می‌شناسندت. بیشتر در کنار تو بوده‌اند و یا عمیق‌تر تو را دیده‌اند. آنها می‌فهمند و می‌دانند که بدی‌های دنیا را خوب دیده‌ای. می‌بینند ناراحتی‌هایی را که روی دلت سنگینی می‌کند را بلدی با چند تا خنده‌ى بلند از سرزمین قلبت بیرون کنی.
آنهایی که تو را بیشتر بشناسند حساب نفس‌های سنگین شده‌ات را دارند و می‌بینند گاهی با ته‌مانده‌ى امید، تاریِ چشم‌هایت را پاک می‌کنی. آنهایی که تو را بهتر می‌شناسند خوب می‌دانند همیشه قاعده‌ها برعکس است:
آدم‌هایی که زیاد می‌خندند، زیاد نمی‌خندند؛ آنهایی که دوست زیاد دارند، دوست‌های کمی پیدا می‌کنند و آنهایی که می‌خواهند غمگین به نظر برسند غم‌های کوچک‌تری دارند.
قدر شادی را کسانی می‌دانند که قلب سنگین‌تری داشته باشند.
#بابک_حمیدیان

سلام به همسرجان ندیده و نداشته ام!✋
حال شما خوب است!؟
امیدوارم روز خود را به خوبی به پایان رسانیده باشید و اکنون که در حال استراحت کردن هستید رویای من خیالتان را پر کرده باشد فقط حواستان را جمع کنید که من دختر چادر گل گلی همسایتان یا همکار مو بلوند محل کارتان نیستم! من را احتمالا هنوز ندیده اید و دلتان را به یکباره به من نباخته اید! پس دقت کنید مرا اشتباه نگیرید! من کمی تا قسمتی این شکلی هستم، البته نه همیشه انار به دست


اجازه بدهید کمی خودمانی تر با شما صحبت کنم. مثلا برای شروع شما را تو خطاب می کنم
می دانی، این روزها بنا به شرایط و دلایلی زیاد به تو فکر کرده ام. راستش را بخواهی من تو را هیچ وقت جدی نگرفته ام نه آنکه بخواهم نادیده ات بگیرم، نه! بلکه‌ هیچ وقت آنقدر برایم پررنگ نبوده ای که اصلا به چشمم بیایی
جسارت نشود؛ منظورم از اینکه به چشمم نیامده ای این نیست که تو را ریز دیده ام، نه! بلکه منظورم این است که هرگز کسی را ندیده ام که کمی شبیه توِ ایده آل من باشد بماند که دیگر خودم هم نمی دانم دلم می خواهد این " تو" شبیه چه کسی باشد
ولی با این حال دست از جستجو برنداشته امبه دنبال تو گشته ام میان آمد و شد آدم هایی که آدم من نبوده اند☹
راستی سوتفاهم نشود، منظورم از آدم من همان " گُل" منی است که شازده کوچولو رمانتیک تر بیانش می کرد. احتمالا من آنقدرها که باید عاشق پیشه هم نیستم☻
بگذریم

این روزها جهت فلش پیکان را برعکس کرده ام. بیشتر به این فکر کرده ام که آیا واقعا می خواهم خودم آدم کسی باشم!؟ که این آدم کس دیگر بودن چگونه ست!؟ من شبیه آدم کسی نیستم یا هیچ کس شبیه آدم من نیست!؟ چرا تاکنون دلم را به تو نباخته ام!؟ چرا تاکنون دلت برایم نلرزیده است!؟ چرا قلبم از عاشقی سیر است!؟ چرا وقتی رو به روی هم مینشینیم دلم می خواهد زودتر زمان بگذرد و تمام دیدارهای کلیشه ای پایان پذیرند و من رها شوم از زل زدن درچشمان تویی که آدم من نیستی و نخواهی بود!؟

همسر ندیده و نداشته جان!

خودم می دانم که من شبیه آدم اکثر آدمهای اطرافم نیستم

می دانم ممکن است میان حرفای روزمره مان به دوستم بگویم دلم ماهی جنوب می خواهد و دوستم معرفت به خرج دهد و با هزار زحمت و اصرار بخواهد برایم از انطرف ایران ماهی جنوب و میگو بفرستد و من آنچنان در عمل انجام شده و رودربایستی قرار بگیرم که به اندازه یه سال مصرف ماهیمان یکجا ماهی و میگو سفارش دهم و تمام پس اندازم را برایش خرج کنم

می دانم عاشق خرید کردنهای اینترنتی ام و پدرم به تازگی عادت کرده است که هرچه پست می آورد لابد برای من و خریدهای اینترنتی من است!

می دانم ممکن است در مسیر برگشتن از مدرسه به خانه، با دیدن برف روی قله های بهشت دلم هوای یخ زدن کند و همه را وسوسه کنم که به جای خانه سری به بهشت بزنیم

می دانم غروب های خانه ماندن را دوست ندارم و به دنبال بهانه ای می گردم که سر به خیابان های شلوغ شهر بزنم و میان هیاهوی جمعیت، شهر را بالا و پایین کنم

می دانم به اندازه ای حاضر جواب هستم که هرگز جلویت کم نیاورم و به ندرت چّشم بگویم، به ندرت و آنهم برای دلبری!

می دانم از هرچه سکوت و خمودی و یکنواختیست بیزارم و جز در مواردی مرا آرام نخواهی یافت.

می دانم همه چیز از نظرم باید به اندازه ی کافی پرفکت و ایده آل باشد و برای این " همه چی تمام بودن" وقت می گذارم، صبر پیشه می کنم و گاهی دیگران را حرص می دهم

همه ی اینها را می دانم و می دانم که دلم نمی خواهد آدم کسی باشم که مرا جز این می خواهد☺

شاید من شبیه آدم رویاهای تو نیستم که مطیع و آرام است و همیشه با یک چای تازه دم به انتظارت نشسته است! راستش را بخواهی چون من چای خور نیستم حتی فراموش می کنم روزی یکبار چای دم کنم

نمی دانم می دانی یا نه، که این نه تمام من که بخش کوچکی از من استاما اینها را گفتم که بگویم دلیل تو را ندیده و نداشتنم چیست و چرا برای داشتنت هیچ چیز را جدی نمی گیرم، چرا که شوخی خیال تو را به جدی بودن حضورت وقتی شبیه شازده کوچولوی دنیای من نیستی و من شبیه گل تو نیستم ترجیح می دهم پس کماکان به زندگیم همین گونه که هست ادامه می دهم و مصدع اوقات شریفتان نمیشوم



باقی بقایتان


با اینکه سعی می کنم همیشه در لحظه زندگی کنم ولی گاهی از فکر اینکه در آینده چه اتفاقی قرار بیفته مضطرب میشم. گاهی فکر می کنم آینده ی پیش روم هیچ افق روشنی نداره. از اینکه نمی دونم قرار در آینده چیکار کنم و چطوری زندگیمو سر و سامون بدم یا اینکه تا کی قرار به این زندگی روتین خالی از پیشرفت و رسیدن به آرزوهام ادامه بدم به وحشت میفتم.
دیروز دوست دبیرستانمو تو توئیتر پیدا کردم. از وقتی رفتیم دانشگاه از هم جدا شدیم. دیدم الان تو یه شرکت بزرگ تو تورنتو کار می کنه. شروع کردم توئیت هاشو یکی یکی خوندن. دیدم از کار و زندگیش خیلی راضیه. بین هر چند تا توئیت انگلیسی و فارسی ای که گذاشته بود یه توئیت کوتاه چند کلمه ای با این مضمون که " خدا رو شکر که اینقد خوشبختم" به چشم می خورد. از اینکه حالا یک شهروند ایرانی کاناداییه، یا اینکه به رفاه و زندگی ای که آرزوشو داشته رسیده، از اینکه بی نهایت آرامش داره، از اینکه تو ایران پول نداشت به خیلی از شهرها سفر کنه و حالا از ذوقش برای رزرو سفر به پرتغال و اسپانیا، از دنبال کردن آرزوهاش و رسیدن بهشون، از همسری که از دبیرستان همیشه زیرنظرش داشته، از همه ی روزهای خوب آینده، از همه ی اینا نوشته بود.
 نوشته بود که آینده به قدری پیچیده ست که ممکنه تصورشو نکنی روزی دقیقا جایی هستی که یه روز برات یه آرزوی محال و دست نیافتنی بوده.
از آرزوی دست نیافتنی خودش برای استخدام شدن تو یه شرکت نسبتا معتبر تو تهران نوشته بود که حتی برای مصاحبه دعوتش نکردن، و از استخدام شدنش تو یه شرکت خیلی معتبر تو تورنتو.
از این نوشته بود که سودای ریسک های بزرگ رو داره. اینکه می دونه به زودی یه پست کاری تو شرکت آمازون یا مایکروسافت خواهد گرفت، مثل همکارش که تازه به شرکت آمازون رفته بود.
هر توئیتش پر بود ازجریان امید و زندگی.
حقیقتا هرچی بیشتر توئیتاشو می خوندم بیشتر حسرتشو می خوردم تا جاییکه یه جایی کم آوردم از مقایسه خودم و اون. از روشنی آینده اون و تاریکی آینده خودم‌.
اون دختر بیرون زدن از مرزها و کلیشه ها بود. دختر جنگیدن برای خواسته هاش، دختر ایده آل ها و بلند پروازی ها
به هرچیزی که می خواست رسید. شاید تقدیر هم اونو تو رسیدن به خواسته هاش کمک کرد ولی اون امروز در آینده ای قدم می زنه که دیروز براش رویایی بود.
نوشته بود هرگز به ایران برنمی گرده برای زندگی.
می دونم که از ظاهر زندگی آدما نمیشه به خوشبختیشون پی برد ولی تو جمله جمله ی توئیت هاش خوشبختی رو طوری فریاد می زد که در مقایسه با اون الان احساس می کنم بدبخت ترین آدم روی زمینم(:


امروز داشتم تو وارد کردن نمره ها به مدیر کمک می کردم و سرم گرم میانگین گرفتن بود که گفت گویا اون پسره با شما کار داره. سرمو بالا آوردم دیدم علی اکبره، یه پسر قد بلند و چارشونه، با شلوارای سبز مدل ارتشی. از دور سلام کرد و گفت برم پیشش. چنان از دیدنش ذوق کردم که از همون دور بهش لبخند زدم و گفتم به به آقا علی اکبر.
همینجور که ذوق زده داشتم می رفتم سمتش به قد و بالاشم نگاه می کردم. وقتی بهش رسیدم گفتم ماشالا چقد بزرگ شدی. باورم نمیشه تو همون پسر کوچولوی شش سال پیشی.
علی اکبر بود که ۱۶ ساله شده بود‌، همون پسرک مهربونی که تا مدت ها بعد از آخرین روزی که معلمش بودم هروقت منو هرجا می دید میومدم سمتم و بهم دست می داد و حالمو می پرسید.
بهش گفتم در چه حالی با درسا!؟
خندید گفت هیچی.
گفتم انگار هنوز مثه اون روزا شیطونی! برنامت چیه واسه آیندت!؟
گفت دو سه سال دیگه، بعد از دیپلم می رم سربازی. تا اونموقع احتمالا یه آهنگر خوبم شدم.
گفتم خیلی خوبه. خوشحالم می دونی می خوای چیکار کنی. امیدوارم حرفه ای رو که دوست داری یاد بگیری و بتونی از کنارش حسابی پول در بیاری. بعد شروع کنی به سفر کردن و یه روز همه دنیا رو ببینی. (اینا رو فی البداهه بهش می گفتم، ولی بعدش که به حرفام فکر می کردم دیدم آرزوهای خودمو بلند بلند برای علی اکبر گفتم)
بهش گفتم اگه دید می خواد برای دانشگاه بخونه می تونه رو کمک من حساب کنه.
گفت امروز زودتر از مدیرشون اجازه گرفته تا بیاد منو قبل از اینکه زنگ بخوره و برم خونه ببینه. چند باره دیگه هم اومده بوده ولی نبودم.
ازم روزای کاریمو پرسید.
بهش گفتم من چند بار دورادور بعد از مدرسه وقتی منتظر سرویس بودم تا بیاد دیدمش.
با همون خنده ی بانمکش گفت از دور خوب نیست می خواستم بیام از نزدیک‌ببینمتون.
بهش گفتم از دیدنش خیلی خوشحال شدم و دلم برای اون و همه ی دوستاش که شاگردام بودن تنگ شده.
وقتی رفت یاد ۶ سال پیش افتادم. یاد اولین روزی که من بودم و یه کلاس مختلط ۲۵ نفره. ۸ تا پسر و ۱۷ تا دختر.
یاد اون روزایی که با اینکه علی اکبر کوچولو بود زورم نمی رسید وقتی با بچه ها دعواش می شد از هم جداشون کنم.
یاد اون روزی که بردمشون پارک، رفته بود بالای درخت می گفت تا معلمم نیاد ازم عکس بگیره نمیام پایین.
یاد اون روزی که باهاشون آب بازی کردم، دست به یکی کردن و سر تا پامو خیس کردن‌.
یاد زنگای ورزش که وسیله ی ورزشی درست و درمون نداشتیم و انقد به مدیر مدرسه غر زدم تا رفت چندتا وسیله ی ورزشی خرید و آخرش گفت از دست تو!
همون زنگای ورزشی که نصفشو با پسرا فوتبال بازی می کردم و نصفشو با دخترا وسطی.
خیلی وقتا که به چند سال اخیر زندگیم نگاه می کنم ناامید میشم از اینکه هیچ پیشرفتی نداشتم ولی یه تلنگر اینجوری یادم میاره، همیشه اینکه خودت به قله برسی هنر نیست. گاهی نشون دادن راه و کمک کردن به اونایی که می خوان قله های جدید رو فتح کنن هم کار بزرگیه.
به قول دکتر شریعتی: اگر نمی تونی بالا بری، سیبی باش که با افتادنت اندیشه ای رو بالا می بری.
کاش حداقل برای شاگردام اون سیب بوده باشم.

خدا رو شکر، ما روزای خوبی رو باهم گذروندیم.

+ پ. ن: وقتی داشتم دنبال یه عکس می گشتم تا اینجا بذارم، کلی عکس رو بالا و پایین کردم و با هرکدومشون کلی خاطره ی دور و نزدیک و کلی حس خوب و بد برام زنده شد.


روزای اولی که مدرسه می رفت تا مدت ها  جای نقطه های " ن" و " ب" رو تو کلمه ها جابه جا می نوشت. مثلا " بابا" رو می نوشت " نانا". نسبت به من و برادرم که سریعتر از بچه های دیگه یاد می گرفتیم و می نوشتیم اون خیلی کند پیش می رفت. معلم کلاس اولش به مادرم گفته بود نیاز به تلاش زیادی داره. حتی یادمه ما تو عالم بچگی وقتی از تمرین کردنای زیاد و اشتباه نوشتناش خسته می شدیم بهش می گفتیم " چقد خنگی تو!!"
ولی اون بدون توجه به حرفای دیگران به کار خودش ادامه می داد. تمرین می کرد، اشتباه می نوشت ولی ناامید نمی شد. انگار گوش هاش حرف های دیگرانو نمی شنید. انگار تو یه عالم دیگه بود که فقط یه مسیر مشخص داره و فقط یه نفر فرمانرواشه؛ خودش!
بارها دیدم تو مسیرش خسته شد ولی دست از کار نکشید. یه مدت استراحت می کرد و دوباره به راهش ادامه می داد.
وقتی روز و شب برای کنکور درس می خوند و برادرم بهش می گفت خسته نمیشی اینقد می خونی!؟ می گفت ترجیح می دم الان عرق بریزم تا بعدا اشک!
همه ی زندگیش بدون جلب توجه آهسته و پیوسته پیش رفت و خدا رو شکر به هرچیزی که خواست رسید. تنها کسیه که وقتی قصد رسیدن به چیزی رو میکنه حاضرم قسم بخورم بهش می رسه، بدون شک.
اون دختر کوچولویی که حالا بزرگ شده و تز ارشدشو از یکی از دانشگاه های خوب تهران آورده و بهم نشون می ده خواهرمه. خواهری که عمیقا بهش افتخار می کنم و به پشتکار و روحیه ش غبطه می خورم.
وقتی رساله شو باز کردم و ورق زدم رسیدم به این صفحه:



قشنگ ترین صفحه رساله ی دختری که معمولیه ولی یه روز به امید خدا دنیا رو به اندازه توان خودش تغییر می ده.

#ماشاالله لا حول و لا قوه الا بالله


من از اون دسته آدمایی هستم که اعتقادی به خرید عید و لباس و کیف و کفش نو برای سال جدید ندارم. چون در طول سال هروقت لازم ببینم خرید می کنم و حتما نباید چند روز مونده به سال جدید در به در دنبال ست کردن کیف و کفش باشم. ضمن اینکه آدمی نیستم که چیزی رو بخرم و بذارمش برای فرداها! حتی ۲۸ اسفند چیزی بخرم همون موقع استفاده می کنمش. ولی بازارگردی های اسفند ماه رو دوست دارم‌. در واقع توی ماه های سال اسفند از جمله ماه های دوست داشتنیمه. چون عصرا می رم بیرون و از دیدن شور و شوق و اشتیاق دیگران برای سال جدید انرژی می گیرم. البته برای امسال همه ی افعال این جملات رو باید در زمان گذشته بکار ببرم.

امروز وارد دومین هفته قرنطینه خونگی شدیم. دنیا همینقدر غیرقابل پیش بینیه. تا دو هفته پیش منتظر بودم این روزا بیان تا خودمو غرق شادی مردم کنم. حالا اکثرمون ( به جز بابام که هرچی بهش می گیم نرو بیرون، باز حوصلش سر میره و یه بهونه ای برای بیرون رفتن پیدا می کنه /: ) تو خونه نشستیم و منتظریم ببینیم اوضاع فرداها چطور میشه. 

خیلی از اطرافیانم دچار استرسی شدن که از ابتلا به بیماری کشنده تره. خودکشی از ترس مرگ. خیلی ها هم خودشونو سپردن به خدا و با آرامش به زندگیشون ادامه می دن و فقط بیش از پیش اصول بهداشتی رو رعایت می کنن. ولی با این حال زندگی طبق روال عادی پیش نمی ره.(کی روزی ۶۰ بار دست میشستیم!؟ |: )

تو همین حال و اوضاع که داشتم فکر می کردم چطور زندگی می تونه ناگهان اون روی سکه ی خودشو نشون بده و چیزی رو که هرگز انتظارشو نداری به رخت بکشه، وقتی با خودت می گی دیگه بدتر از این نمیشه یهو ببینی چرا بدتر از اینم هست که بشه، ببینی انگار همه درها بسته ست و هیچ امیدی به بهتر شدن اوضاع نیست، رسیدم به یه شعر از حضرت مولانا:

گر زلیخا بست درها هر طرف

یافت یوسف هم ز جنبش منصرف

باز شد قفل و در و شد ره پدید

چون توکل کرد یوسف برجهید

گر چه رخنه نیست عالم را پدید

خیره یوسف‌وار می‌باید دوید

تا گشاید قفل و در پیدا شود

سوی بی‌جایی شما را جا شود.

حضرت یوسف یقین داشت درها بسته است ولی توکلش به خدا از یقینش قوی تر بود. به خاطر همین دوید به سمت درهای بسته.

این روزا خیلی هامون باور داریم زندگی تیره و تاره. درها بسته ست و هیچ امیدی نیست ولی، پشت این سیاهی نوره و غنچه هایی که منتظر شکفتنن

#کرونا


این پروژه " تولید محتوای مجازی " هم پروژه ای شده واسه خودش. انگار ما خفاش خوردیم که اینجور باید تاوان پس بدیم!
بالاخره برای تدریس مجازی تو دوره ای که کرونا بدجور خونه نشینمون کرده برای کلاس های مدرسه گروه ساختیم تو واتساپ و تولید محتوا می کنیم باقلوا!!
حالا بماند که یکی مثه من با صدای مخملیش ویس می ده که: ( یه ویس از درس امروز برای یادگاری از این روزا)


مای ویس فی البداهه!
حجم: 301 کیلوبایت
( چقد می گم " با توجه به " تو یه خط چهار بار گفتم)


یه جوری که خودم جای مخاطب باشم دیلیت اکانت می کنم می رم پی کارم. ضمن اینکه اگه جای مخاطب باشم می گم ما تو همین نقطه کوچیک تنهاییم دیگه چه اهمیتی داره تو عالم تنها هستیم یا نه! ولی.

ولی موقع خواب نشستم پروفایل های بچه ها رو چک کردم. مخصوصا اونایی که متن بود. برام خیلی جالب بود. اینا چند تا از پروفایل هاشونه:

داشتم فکر می کردم چقدر مهمه که چطور با این روحیه ی رهایی طلبی، جنگجویی و بی تعلقی که تو دوره ی بلوغ در انسان فوران می کنه، برخورد بشه. بخش مهمی از شخصیت آینده ی فرد رو همین نحوه برخورد شکل می ده. متاسفانه اکثر پدر و مادرا با تصور اینکه این دوران، دوران سرکشیه و باید جلوی این سرکشیه بچه هاشونو بگیرن و اونا رو مطیع بار بیارن دقیقا تو همین دوران با بچه هاشون به مشکلات اساسی برمی خورن و آخرم نه تنها اون نتیجه ای رو که می خوان نمی گیرن که دقیقا نتیجه ای عکس می گیرن.

از اون طرفم گاهی چنان به بچه هاشون میدون می دن که دیگه حریفشون نمیشن.

یه روز مدیر پدر یکی از همین بچه ها رو خواسته بود تا به خاطر مشکلات اخلاقیش از مدرسه اخراجش کنه. گویا همین دانش آموز اول سال پاشو تو یه کفش کرده بوده که نمی خواد درس بخونه و می خواد ترک تحصیل کنه. پدرش کم مونده بود گریه کنه جلوی همه. می گفت پدرم مرد گریه نکردم، دخترم گفت می خواد ترک تحصیل کنه اشک ریختم که این کارو نکن!

من که بچه ندارم ولی شما که دارید به جای اینکه بهشون یاد بدید همیشه مطیعتون باشن و به حرفتون گوش بدن یا شما همیشه گوش به فرمانشون باشید، بهشون یاد بدید بدونن کجا نباید به حرفتون گوش کنن. بذارید گاهی باهاتون مخالفت کنن و از این موضوع وحشت نکنید و مهمتر از اون اینکه یادشون بدید چطوری نظر مخالفشونو مطرح کنن. توانایی چگونه اظهار نظر کردن و درست حرف زدن می تونه دنیای آیندشونو تغییر بده.


امروز ترسیده بودم. از تمام بلاهایی که داره به سرمون میاد. از افزایش وحشتناک آمار مبتلایان به کرونا تو شهرم. از اینکه هر روز باید با بابام بحث کنیم که نره بیرون. از اینکه شغل برادرم ایجاب می کنه هر روز بره بیرون. ترسیده بودم از آینده. از تب. از مرگ. از خوردن نون سنگکی که بابام خریده بود. از اینکه زندگی چطور بی خبر می تونه از این رو به اون رو بشه. از خبرهایی که دیگه نمی دونم کدومشون راسته کدوم دروغ. یکی می گه این ویروسو تو آزمایشگاه ساختن. اون یکی می گه چینیا خفاش خوردن اینجوری شده. حتی با موجود جدیدی به اسم پنگولین افتخار آشنایی پیدا کردم. خلاصه انقد همه چی برام ترسناک شده بود که داشتم فکر می کردم آخرش چی!؟ چرا آدما اینجوری می کنن!؟ چرا نمی تونن مثه آدم کنار هم زندگی کنن!؟ حتی یه لحظه از دلم گذشت کاش منجی موعود بیاد و نجاتمون بده.

یاد بچگیام افتادم. همیشه از امام زمان می ترسیدم. شنیده بودم وقتی بیاد همه ی گناهکاران رو از بین می بره. منم که نماز قضا زیاد داشتم(: می گفتم بیاد احتمالا منم جزو اوناییم که می کشه. حالا اما، کاش بیای آقا!

با خودم فکر می کردم اومدیمو از این حادثه جان سالم به در بردیم. فرداها کی باور می کنه چه روزایی رو پشت سر گذاشتیم. همونطور که ما به سختی درک می کنیم خیلی از اتفاقات گذشته رو.

در این بین وقتی دنبال آماده کردن درس بعدی بچه ها بودم به یه کلیپ رسیدم به اسم: نقطه آبی کمرنگ. دیدمش و در موردش خوندم؛ نتیجه شد این پیام هایی که برای بچه ها فرستادم تو گروه. پیام هایی که مخاطب اصلیش خودم بودم. باور دارم مخاطب خیلی از حرف هایی که به دیگران می زنیم خودمون هستیم. انگار اون آدم خودمونیم که دست رو شونش گذاشتیم و نصیحتش می کنیم. من بارها اینو با دانش آموزام تجربه کردم. برای همین اینجا ثبتشون می کنم که یادم نره.

نقطه ی آبی کمرنگ
حجم: 6.18 مگابایت


یه چیزی میشه دیگه!
حجم: 28.2 مگابایت

نزدیکای ۲۲ بهمن یه روز بچه ها تقویم آوردن ببینن دیگه چه روزایی تا آخر سال تعطیله. وقتی دیدن فقط یه روز تو اسفند تعطیله پکر شدن که چه حیف!

اسفند شروع شد در حالیکه یک روز هم مدارس دایر نبود.

زندگی همینقدر غیرقابل پیش بینی و پیچیده ست.

تو روزایی که خودمونو قرنطینه کردیم و روزای قشنگی که منتظرشون بودیم دارن با ترس و دلهره می گذرن هرکس دنبال یه راهیه تا وقتشو بگذرونه و خودشو سرگرم کنه. 

ما که بیشتر وقتمون در حال تولید محتوا و مورد عنایت قرار دادن وزیر جوان با الفاظ کمی تا قسمتی نامحترم جهت ۱۰۰ گیگ اینترنت اهداییش هستیم. ولی تو وقتایی که بی حوصلگی میاد سراغم میشینم مثه کلیپی که گذاشتم نقاشی های ماندالا رو رنگ می کنم. باشد که حواسم از این روزا و اتفاقات غیرمنتظره و عجیب غریب زندگی پرت بشه.

+ پیشنهاد می شود: #mandala_coloring_pages

++ کی فکرشو می کرد دنیا یه روز همچین روزایی رو به چشم ببینه!؟ حالا نسلمون منقرض نشه یهو/: نه که روی هرچی موجود جانداره سفید کردیم، منقرض بشیم زمین بدون ما بی صفاست!


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

زنگ انشاء Jason Villa-shomal روزنگار فاطمه، معروف به فتیله چراغ همه چیز درباره اعصاب و روان Justin بانه لند مشاوره تلفنی سلام مشاور هارمونی نسیم